طرف بعد يه ربع که تخم مرغی رو گذاشته بود آب پز شه درش آورد و گفت: هنوز کاله!!!
دو نفر کنار هم ایستاده بودن، ما از یکیشون پرسیدیم: "شما این اطراف رستوران خوب میشناسید؟"
طرف شروع کرد به آدرس دادن که یدفه رفیقش پرید وسط حرف و خواست که بقیه آدرس رو اون بگه، اولیه هم شاکی شد و گفت: "تو ساکت باش! مگه نمیبینی من دارم میشناسم!!"
طرف کمی پس از احساس تشنگی يه آبسردکن کنار خيابون ميبينه و ميگه:کاشکی يه آرزو ديگه انجام ميدادم!
طرف گفت: نمیتونم نوشته های درشت رو بخونم، منم فونتش رو کوچیک کردم(خیلی کوچیک)، گفت: کور که نیستم، کور میشم!
ضربه رو با قسمت بیرونیِ سرش زد که فایدهایی نداشت و توپ به بیرون رفت
(با عصبانیت): برو از اینجا دوروبر منم قلمِ قرمز بکش!